ویلیام شکسپیر

ویلیام شکسپیر گفت :

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟

برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم

انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ...

زندگی کوتاه است ...

پس به زندگی ات عشق بورز ...

خوشحال باش

و لبخند بزن

فقط برای خودت زندگی کن و ...

قبل از اینکه صحبت کنی ؛ گوش کن

قبل از اینکه بنویسی ؛ فکر کن

قبل از اینکه خرج کنی ؛ درآمد داشته باش

قبل از اینکه دعا کنی ؛ ببخش

قبل از اینکه صدمه بزنی ؛ احساس کن

قبل از تنفر ؛ عشق بورز

زندگی این است ...

احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر


دختر کوچولو


دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
 
--------------
پی‌نوشت:
 داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره

خدایا




خدایا !

آخرش نفهمیدم اینجایی که هستم تقدیر من است یا تقصیر من . . .

مطالب جالب و آموزنده

 مطالب جالب و آموزنده, سخنان بزرگان

سه چیز مهم !
سه چیز را با احتیاط بردار : قدم, قلم, قسم
سه چیز را پاک نگهدار: جسم, لباس, خیال
از سه چیز خود را نگهدار: افسوس, فریاد, نفرین کردن
سه چیزرا بکار بگیر : عقل, همت, صبر
اما سه چیز را آلوده نکن : قلب, زبان, چشم
سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نکن: خدا, مرگ, دوست خوب

مطالب جالب و آموزنده, سخنان بزرگان

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز
و دویدن که آموختی ، پرواز را
---------------------
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند
---------------------
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر
---------------------
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی
---------------------
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت
---------------------
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند
---------------------
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند
---------------------
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند
---------------------
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست
---------------------
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
---------------------
و کمال معرفت آن است که
خودت را باور داشته باشی

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!! چه نتیجه ای می توان گرفت؟؟ شاید اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. چیزی که ما آنرا بی ارزش می دانیم بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است . بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس: سعی کنیم ارزش هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های خود را بدانیم.

 آسمان می بارد, گل می میرد, تو نه آسمان باش نه گل, زمین باش تا آسمان بر تو ببارد و گل در تو بروید 

 

زخم دل

 زخم دل  

مهدی رضائیان  

وقتی یک ظرف بلورین را شکستی دیگر به فکر ترمیم آن نباش چون فایده ای ندارد. دیگر به حالت اول باز نمی گردد. پس بلافاصله تکه های شکسته را از زمین بردار تا پای عابران را آزرده نکند. نمی دانم این قانون می تواند به"دل " هم تعمیم یابد یا خیر؟ شاید چون بلور و دل از یک جنس نیستند نتوان این قانون تعمیم را داد. آخر بعضی وقت ها می توان دل شکسته را بدست آورد. ولی این یک قانون دائمی نیست. گاهی   " زخم دل " جاودانه می شود.


نوشته شده توسط : مهدی رضائیان(علوم تربیتی ۸۷)

تاوان دل

در برهوت نامهربانی های زندگی همواره تاوان دلی را پس داده ام که یا برای دیگری می سوزد، یا کس دیگری جزخود را دوست دارد و یا خواست دیگران را بر خواست خود ترجیح می دهد. این چه دلی است که تاب ندارد کسی را طرد کند؟ کسی را برنجاند؟  و انتقام نامهربانی های دیگران را بگیرد؟  امروز باور دارم که نامهربانی، جزای دل رنجوری است که جز  مهر ثابت وعشق پایدار را به میهمانی می پذیرد و برای آسایش و آرامش خود پناهی جز او می جوید.


نوشته شده توسط: اکبر جوشن